در جهت معنا
چه میخواهی بگویی… چه چیزهایی برای گفتن داری؟
هر مسیری برای خودش معنایی دارد. معنایی که در عمق جانش حرفی در خود نهفته دارد. مثل گردویی که تا درونش را باز نکنی متوجه نمیشوی چگونه است. خراب است یا سالم. و اگر خراب باشد چیست و سالم باشد چگونه. زمانها و گذر لحظهها ما را به چیزی که لازم هست روانه شویم، سوق میدهد. آن زمانهایی که کلمه «معنا» در ذهنت چرخ میخورد و در جستجوی جوابها هستی؛ آنگاه که میفهمی قصه چیز دیگری میتواند باشد؛ و آن جادههایی که طی کردی و در پی یافتن ماشینی بودی که سریعتر به مقصد برسی و… فهمیدم معناها به مسیر شکل میدهند و توانایی این را دارند که فرم وجودت را به خمیری تبدیل کند که قابل شکل پذیریست. و تا جایی شکل میدهد که چیزی جدید ساخته شود. مثل مجسمهای که در حین ساختنش رفته رفته شکل میگیرد. و ما هم رفته رفته ساخته میشویم. شکل میگیریم و همه اینها بستگی دارد چقدر در جریانش باشیم. چقدر در دلِ شکل پذیری باشیم. همان شکل پذیری بعداً برای خود حرفهای بسیاری دارد. از ساخته شدنش. و معنا نگاه را به مرور بهتر میکند. همانند کسانی که شکل گرفتند و معنا دادند. به خود و آدمها