توسط hnegar74 ·
منتشر شده
· بروزرسانی شده
| بازدید : 132
در جستجوی دانهای بود. به هر سو میرفت. جستجوگری بخش مهم زندگیش بود. کاری به این دنیای بزرگ نداشت. نمیگفت من کوچکم و این دنیا بزرگ؛ من سیاهم و نازیبا یا اینکه خستهام و ادامه نمیدهم. او عظمتی در وجودش بود که همان عظمت به دنیایش معنا داده بود و زمین یار دیرینهاش شده بود. تلاشگری، بخش جدانشدنیاش شده بود. مورچه رازهای زیادی میداند. از وسعت زمین و حرفهایش آگاه است. شاید زمین به او گفته که من هزاران جا و مکان دارم. نگران دانه نباش. پیدا میشود. در جستجویش که باشی، در مسیرت با آن رو به رو خواهی شد. من اینجا هستم تا تو من را بفهمی و به مسیرت ادامه دهی و بدانی که با هر چه رو به رو شوی عالَمی برای خود دارد و آن را خوب ببین. حتی اگر سنگ باشد یا ردّ پای انسان. و انسانها مدتهاست مرا فراموش کردهاند. از آلوده کردنم هراسی ندارند. اما تو آگاه باش. ببین در پی چی هستی؟ چه میخواهی؟ به کدام سو میخواهی بروی؟ خانهات کجاست؟ و وقتی پاسخ را یافتی، زندگی معنای دیگری برایت پیدا میکند؛ هرچیزی را جور دیگر خواهی یافت؛ درونش را درک میکنی و این تو را بزرگتر میکند و مسیرت را هموار.
و مورچه برای زمینی که عالمی دیگر دارد، سخن میگوید؛ سخنی دیگر.