توسط hnegar74 ·
منتشر شده
· بروزرسانی شده
| بازدید : 71
به قایقِ کاغذیِ کج شده روی میز کامپیوتر نگاه میکنم. هر ضلعش با ردّ پای مداد رنگی تزیین شده و هر رنگش یه گوشهای از زندگی رو نشون میده. مداد رنگیها خوب میدونستن چه رنگی به بدنه قایق میاد و چجوری میتونن به قایق جون بدن. قایق، مدتهاست دلش دریا میخواد. از کز کردنش میشه اینو فهمید. دلش برای لمس دریا، جستجوگری ماهیها و نور خورشید که به دریا میتابه و یه ترکیب رنگی جدید درست میکنه، حسابی تنگ شده. اما میتونم یه صدایی رو بشنوم. میگه برای اتصال به دریا لازمه یه تغییراتی رو تو خودت بوجود بیاری. چون وصل شدن به دریا راحت نیست. دریا موّاجِ و با هزارتا قصّه. هر مسیرش یه حرفی برای گفتن داره و برای آماده شدن لازمه خودت رو ارتقا بدی؛ بادبانت رو تَر و تازه کنی؛ دستی به بدنهات بکشی و شکل جدید خودت رو ببینی. اون موقعاس که میتونی برای دنیای وسیع دریا قدم برداری. اجازه نده ترسها تو رو برای ورود به مسیری که دوسش داری سد کنه. تو خودت رو آماده کنی، یه قدم مهم برداشتی. باقی قدمها تو رو به حرکت وامیداره. شاید تو این دنیا هزارتا اما و اگر باشه، هزارتا نشدنها، اما اگه اشتیاقت زیاد باشه برای ورود به دریای بیکران، تازه جستجوگریها شروع میشه. همش دلت میخواد کشف کنی. بفهمی قصّه و داستانها رو. اینکه هر چیزی برای یه اتّفاقی اینجاس… اگه بیشتر دقّت کنی.