توسط hnegar74 ·
منتشر شده
· بروزرسانی شده
| بازدید : 102
دخترک در ساحل دریا، نخ بادبادک را به هر سو جهت میداد. رقص بادبادک او را به شوق میآورد برای حرکت روی شنها. شنها دلش را نرم و آرام میکرد. لبریزش میکرد برای پریدن و بازی کردن با دریا. همان دریای وسیع، که ماهیها همبازیاش بودند و او هر روز برای دیدنشان مسافت طولانی را طی میکرد تا قلبش جانی تازه بگیرد و با طبیعت به ساز درونی برسد. موجهای دریا به سمتش میآمدند و پاهایش را لمس میکردند و لطافتشان را به دخترک هدیه میدادند. او میدانست دریا چقدر بزرگوار و عاشق است. عشقی که هزاران موجودات و سنگها را در خود جای داده و عطوفتش را به اطرافیانش هدیه میدهد تا آرام شوند و آرامش را جاری سازند. بادبادک در آن بالا از آسمان و باد، جهت گیری درست را یاد میگرفت و دخترک با کمک دستانش هدایتش میکرد و خوب مراقبش بود که آسیبی نبیند و لذت ببرد از ارتفاع گرفتن و همراه با او به پاهایش جان میداد برای پریدن و کوبیدن بر شنها. شنها از این کار به هیجان آمدند و خود را برای ارتفاع آماده کردند و برای نزدیک شدن به آسمان به بالا پرتاب شدند و درکنارش دریا هم موجش را به صخرهها پرتاب کرد و شوق خود را به دخترک نشان داد و سروری آهنگین، اتمسفر را تشکیل داد. و در آن لحظه آهنگها با هم ادغام شدند و دلفینها برای شنیدنش خود را به سطح آب رساندند. و دستان دخترک دنیای لاک پشت را با خود به سفرش همراه کرد. چون دخترک میدانست لاک پشت چه عشقی در درونش دارد. آرامشش او را آرام میکرد… سرش را بالا آورد و به بادبادکش نگاه کرد. او با آسمان رفیق شده بود. به آرامی نخ را رها کرد. و اجازه داد به مسیر خودش ادامه دهد و جلو برود. همان گونه که پاهای خودش برای ادامه راه، رو به جلو حرکت میکرد و می دانست مسیر با او حرف خواهد زد.