توسط hnegar74 ·
منتشر شده
· بروزرسانی شده
| بازدید : 120
یه پنجره چوبی بود درست نزدیک سقف خونهمون… اون بالا ساکت بود و آروم. مثل صندوقی که خیلی وقت بوددرش باز نشده بود و دوست داشت حرف بزنه… آخه نردبون اٌوٌردن سخت شده بود… از وقتی که به بالا نگاه کردن از یاد رفته بود… یادمه اون روز؛ یه تلاطمی داشت… داشت حرف میزد… از دنیای خودش… نجّارمحلّهمون رو میگم. میگفت هر چیزی یه بالا و پایینی داره… حقیقتم عین کف دستِ؛ حواست نباشه خشک میشه و زخمی… یهو میبینی تَرَک خورده… اون وقته که باید عین یه ارّه حواس جمع و تیز باشی…. دیگه اینم باید خالی بشه. پنجره رو میگفت… اونم شنیده بود صداش رو. میدونست طوفانی شده. اومده بود به دادش برسه. اون لحظه حرفای نجّار منو بٌرد به عالم خودم. تا اومدم به خودم بیام، یهو پرت شدم! بٌرد منو بالا… پاهامو میگم. دقیقاً همون بالای نردبون که یکمی هم میترسیدم. ولی وقتی رسیدم اونجا هوا بهتر بود… آسودگی بیشتر بود… اصلاً یه جور دیگهای بود. همون موقع بود که دستمو بٌردم جلو… وقتی بازش کردم، تاریک بود مثل ته دریا…چشامو حس کردم که شده بود دوربین و دستام عین شاخه درخت… انگاری اونجا میخواستم یه چیزی رو پیدا کنم… میخواستم بگردم و ببینم این چیه که منو تا این بالا کشونده. آخه از بچگی همینطوری بودم. همش دنبال یه چیزی بودم. یه چیزی که نمیدونستم اسمش چیه… که با یه موج از خاطرهها روبهرو شدم؛ از قصههای قدیمیرادیو؛ جعبههای تو خالی بینام و نشون؛ گرامافون خاک خورده بی صدا… عروسکی که هنوز میخندید… اونم یه گوشه افتاده بود… ستاره رو میگم. تو عالم خودش بود. آخه خودش بود… همه چی رو میدونست. دستم روبٌردم جلو. نورِ لامپِ سقفِ خونه، بهش جلا داده بود. تو تاریکی برق میزد. خواستم تو دستم بگیرمو نگاش کنم که یهو چرخید. با دستای خودم… عین یه دیسک… داشت بیصدا میخوند… مثل صندوقی که خیلی وقت بود درش باز نشده بود و دوست داشت حرف بزنه… هول شده بودم. دستام یه لرزی داشت. آخه خوب نشناخته بودم لایه لایهها رو. هر کدومش یه صدایی داشت… نٌتهای مختلف و در عین حال ناآشنا. مثل غریبهای که اوّلش برات آشنامیاد ولی یادت نمییاد کجا دیدیش. همون غریبه داشت حالت صورتم رو تغییر میداد؛ همون آینه که نذاشت نگاهمو بردارم و گذاشت به تک تک اجزای صورت خیره بشم. یه چیزی داشت تکون میخورد؛ بالا و پایین میشد. اینو ازنگاه و حرکت لب و دهنم فهمیدم…. دوباره داشت دریا طوفانی میشد. این رو شبنمها بهم گفته بودن. اونم وقتی که داشتن یکی یکی میاومدن پایین. اون لحظه فقط یه چیز مهم شد. تنها یه صدا. صدایی که گفتش تمومش کن.سپردن آخرین تکّهها رو… تو لایههای دریایی. میدونستم شبنمها دارن میان پایین. شاید طبیعتشون اُوُردَنَم پایین… انگار میدونستن که دریا یه روزایی هم آروم میشه و بالاخره صندوق خالی.
بعد اون روز دیگه ندیدم نجّار رو. میگفتن رفته یه محلّه دیگه. انگار دستاش یه صدا دیگه رو از دور شنیده بود. میدونست که لازمه بره تا کمک حال صداها باشه. حالا مونده بود یه پنجره. درست نزدیک سقف خونهمون… که منو یاد خیلی چیزا مینداخت… شده بود عین کف دست. نگاشون کردم. دستامو میگم. داشت طی میکرد… لحظه لحظهها رو… دیگه داشت میفهمید هر برگی یه مسیری داره و میره دنبال راه خودش چون یه پنجره بود… قد تمام حرفای دل.